کتاب سیاه



پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

ادامه مطلب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تست کد ها 50005 قابلمه نیمه پر لیوان Diary of Someone رمان frectalart داستان digital-marketing مجله سایت