پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

ادامه مطلب

داستان پیرمرد بیمار انتظار پسرش

سرباز ,تخت ,برایش ,پرستار ,پیرمرد ,مدتی ,کنار تخت ,بود و ,پس از ,گفت پس ,از مدتی

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کيک پرتقالي كتابداري هنر است (تورج) دانلود فایل خرید بهترین چمن مصنوعی-موکت و... imenups تنبل‌ترینِ کدوها مطالب اینترنتی خانه ای برای لونا دانلود تم پاورپوینت و قالب پاورپوینت mahtbvectorq